(((*** داستان های عبرت آموز ***))




@Do3tanm

کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت قصد بالا رفتن از کوهی را کرد.
تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت.
در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد.
کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: خدایا کجایی!»
ناگهان طناب ایمنی که او را نگه می‌داشت دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. مه غلیظ بود و او جایی را نمی‌دید و نمی‌توانست عکس‌العملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: خدایا نجاتم بده!»
صدایی از آسمان شنید که می‌گفت: آیا تو ایمان داری که من می‌توانم نجاتت دهم؟»
کوهنورد گفت: بله.»
صدا گفت: طناب را ببر!»
کوهنورد لحظه‌ای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید. صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده است را دو دستی و محکم چسبیده است ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت!
@Do3tanm


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیلم پارتی در تهران شرکت افشار dlirane دست نوشته های زرد من اسکای نت english for you گلیو تبلیغ پارسی قانون جذب نشاط در مدارس